چه کهتر چه مهتر چو شد جفت جوی
سوی دین و آیین نهاده است روی
به زن پادشا را نکاهد هنر
که بوده ست از این کمتر و بیشتر.
فردوسی.
چنان بود قیصر بدان گه به رای که چون دختر او رسیدی به جای
چو گشتی بلنداختر و جفت جوی
بدیدی که آمدش هنگام شوی.
فردوسی.
به کاخ پدر دختر ماهروی بگشتی برآن انجمن جفت جوی.
فردوسی.
بهاران و گوران شده جفت جوی ز گیتی بروی اندر آورده روی.
فردوسی.
چون دید دوش گل را اندر کنار جوی آمد به بانگ فاخته و گشت جفت جوی.
منوچهری.
وآن یار جفت جوی به گرد تو پوی پوی با جعد همچو قیر و دمیده در او عبیر.
ناصرخسرو.
رجوع به گشن خواه شود.