هرکه مرد است او بود در جستجو معنی پرست
هرکه زن طبع است کارش رنگ و بوی است و نگار.
سنائی.
در جستجوی حق شو و شبگیر کن ازآنک ناجسته خاک ره بکف آید نه کیمیا.
خاقانی.
به جستجوی تو جان بر میان جان بندم مگر وصال ترا یابم و نمی یابم.
خاقانی.
یا گریزی از وزیر و قصر اواین نباشد جستجوی نصر او.
مولوی.
این که من در جستجوی اوز خود فارغ شدم کس ندیده ست ونبیند حسنش از هر سو ببین.
حافظ.
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق قدم برون نه اگر میل جستجو داری.
حافظ.
دریغ و درد که در جستجوی گنج حضوربسی شدم به گدائی بَرِ کِرام ونشد.
حافظ.
|| تفتیش. پرسش. ( فرهنگ فارسی معین ). تجسس. تفحص. ( ناظم الاطباء ). فحص. بحث. تحری. ( یادداشت مؤلف ). جست و جو. جستجوی. جست و جوی. ( از فرهنگ فارسی معین ) : مجوی از دل عامیان راستی
که از جستجو آیدت کاستی.
فردوسی.
گفت که بر این فرزند من دروغها بسیار گویند، آن جستجوها فروبرید. ( تاریخ بیهقی ).ای طریق جستجویت همچو خویت بوالعجب
راه من سوی تو چون زلفت دراز و پرشکن.
خاقانی.
ز جستجوی تو حیرت نصیب خاقانی است تو کیمیائی و او مردجستجوئی نه.
خاقانی.
بنازی روم رادر جستجویم ببوئی با ختن در گفتگویم.
نظامی.
به جستجوی او بر بام افلاک دریده وهم را نعلین ادراک.
نظامی.
|| کوشش برای یافتن و کسب چیزی. ( فرهنگ فارسی معین ). کوشش. ( ناظم الاطباء ). جستجوی. جست و جو. جست و جوی. ( از فرهنگ فارسی معین ) : منشان دیگ جستجو از جوش
تا رگی هست در تنت میکوش.
اوحدی.