کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری.
جزو جهان است شخص مردم روزی باز شود جزو بی گمان بسوی کل.
ناصرخسرو.
چون ز گلشن جزو سازد ریگ نرم آید زسنگ چون ز جزوش کل بسازد خاک را خارا کند.
ناصرخسرو.
گر اجزای جهان جمله نهی مایل بدان جزوی که موقوف است همواره میان شکل مه سیما.
ناصرخسرو.
بسان نقطه موهوم دل زهول و بلاچوجزو لایتجزی تن از نهیب خطر.
مسعودسعد.
یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار... پس جزوی حرمل و جزوی مازو و جزوی بلوط وجزوی صدف. ( از نوروزنامه ).هر یکی را بلمس هر عضوی
اطلاع اوفتاده بر جزوی.
سنایی.
و جزوی چند بعز تأمل عالی مشرف شد. ( کلیله و دمنه ).همتی دارد چنان کافلاک با لوح و قلم
کمترین جزویست اندر دفتر تعظیم او.
خاقانی.
در آن جزوی که ماند از عشقبازی سخن راندم نیت بر مرد غازی.
نظامی.
زآنکه بی لذت نروید هیچ جزوبلکه لاغر گردد از هر پنج عضو.
مولوی.
ای از بهشت جزوی وز رحمت آیتی حق را بروزگار تو با ما عنایتی.
سعدی.
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آیدوگر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصائی.
سعدی.
|| مقابل کل : چون که جزو دوزخ است این نفس ما
طبع کل دارد همیشه جزوها.
مولوی.
هرچه بینی سوی اصل خود رودجزو سوی کل خود راجع شود.
مولوی.
عاشقان کل نه این عشاق جزوماند از کل هرکه شد مشتاق جزو.بیشتر بخوانید ...