جری. [ ج َرْی ْ ] ( ع مص ) روان شدن آب. ( از منتهی الارب ). رفتن آب. ( ترجمان القرآن عادل بن علی ) ( تاج المصادر بیهقی ). روان شدن آب و مانند آن. ( از ناظم الاطباء ) ( از متن اللغة ) ( از اقرب الموارد ). رفتن آب و جز آن. ( دهار ). جَرَیان. جِریَة. جَریَة. ( از متن اللغة ) ( ازمنتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). و منه : «نهر سریعالجریة». ( از اقرب الموارد ). || برفتار آمدن اسب. ( از منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). براه افتادن اسب و جز آن. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || بوقوع آمدن کار. ( از منتهی الارب ). بوقوع پیوستن کار. ( از ناظم الاطباء ). روی دادن کار. ( از اقرب الموارد ). || قصد کردن کاری را. ( از اقرب الموارد ) ( از متن اللغة ). || بوقوع پیوستن قضا. ( از متن اللغة ). || بحرکت آمدن خورشید و ستارگان و باد و جز آن. ( از متن اللغة ). || وکیل ساختن کسی را. ( از اقرب الموارد ).
جری. [ ج ِ را ] ( از ع ، اِ ) مأخوذ از تازی در فارسی ، یا جرا وظیفه و راتبه. ( غیاث اللغات ) ( از آنندراج ). مخفف اجراء به معنی اجری ، اجراء، جیره ، جرایه است. رجوع به اجری شود :
گفت پیغمبر که ای طالب جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مری.
مولوی.
چون جری کم آمدش در وقت چاشت زد بسی تشنیع او، سودی نداشت.
مولوی.
عقل او کم بود و حرص او فزون چون جرا کم دید شد تندو حرون.
مولوی.
دور از او وز همت او کاین قدراز جری ام آیدش اندر نظر.
مولوی.
- جری خوار ؛ وظیفه خوار. راتبه بگیر. مواجب گیر : مهمان و جری خوار قصر اویند
هم قیصر و هم امیر دیلم.
ناصرخسرو.
جری. [ ج َ ] ( از ع ، ص ) جری ٔ. بی باک. بهادر. دلاور. شجاع. ( ناظم الاطباء ). دلیر. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بستاخ. گستاخ. ( یادداشت مؤلف ). گویند: فلانی برسر ما جری شد؛ یعنی شیرک شد و ما را زیرچاق خود کرد. ( آنندراج ) :
گویدت این گورخانه است ای جری
که دل مرده بدانجا آوری.
مولوی.
- جری شدن ؛ گستاخ گشتن. جسور شدن : ترغیب کرد آن لب میگون به بوسه ام بیشتر بخوانید ...