جذم. [ ج ِ ] ( ع اِ ) اصل و بن هر چیز. ( آنندراج ) ( از منتهی الارب ). اصل هر چیز مانند اصل دیوار و جز آن. ( قطرالمحیط ). بیخ هر چیز و اصل عمارت. ( از غیاث اللغات ). جَذم. ( منتهی الارب ) ( المنجد ). رجوع به جَذم شود.
- جذم الاسنان ؛ منابتها. ( ذیل اقرب الموارد ).
- جذم القوم ؛ اصل قوم. ( از ذیل اقرب الموارد ). و در حدیث حاطب : «لم یکن رجل من قریش الا له جِذْم بمکة»، مقصود اهل و عشیرة است. ( ذیل اقرب الموارد ).
- رجل جذم ؛ تهافتت اطرافه من الجذام. ( از ذیل اقرب الموارد ).
جذم. [ ج َ ذِ] ( ع ص ) تیزرو. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || شتاب کننده. ( شرح قاموس ). شتاب. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سریع. ( قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ).
جذم. [ ج َ ذَ ] ( ع مص ) بریده شدن دست کسی. ( از منتهی الارب ) ( شرح قاموس ). || افتادن سرانگشتان کسی. ( از منتهی الارب ) ( شرح قاموس ). || مبتلا گردیدن به مرض خوره. ( منتهی الارب ) ( شرح قاموس ). مجذوم شدن ؛ یعنی بریده دست و انگشتان شدن. ( از المنجد ).
جذم. [ ج َ ذَ ] ( اِخ ) زمینی است ببلاد فهم. ( منتهی الارب ) ( شرح قاموس ). زمینی است ببلاد فهم بن عمروبن قیس عیلان. قیس بن عیزارة هذلی خطاب به تأبط شراَ گوید:
اثابت خلّفت اختک عاتقا
تجمع عند الحومسات ایورها
و اخبرنی ابو المضلل انها
قفا جذم ، یهدی السباع زفیرها.
( از معجم البلدان ).