جدع. [ ج َ ] ( ع مص ) بازداشتن و به زندان کردن. ( شرح قاموس ) ( از منتهی الارب ). حبس کردن. ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || بریدن بینی یا گوش یا دست یا لب. ( شرح قاموس ) ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ). بریدن بینی. ( اقرب الموارد ). و منه المثل : لامر ماجدع قصیر انفه ؛ در مورد کسی آورند که برای ظفر یافتن بر مراد مشقت عظیمی تحمل کند. ( از اقرب الموارد ). و بمجاز بر بریدن گوش و دست و زبان اطلاق میشود. ( اقرب الموارد ). || بدخوراک کردن مادر غذای کودک را. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( شرح قاموس ). بدغذا شدن طفل. ( آنندراج ). || بازداشتن خیر از عیال. ( از اقرب الموارد ). جدعا له ؛ نفرین است بر انسان یعنی خدای تعالی کم خیری و عیب و نقص را ملازم وی سازد. ( از قطر المحیط ) ( ذیل اقرب الموارد ). یعنی بریده باد بینی و گوش او. ( منتهی الارب ). و آن منصوب است بر اضمار فعلی که اظهار نمیشود.( از ذیل اقرب الموارد ) ( اقرب الموارد ) :
دعوت ُ خلیلی مِسحلا ودعوا له
جهنّام جدعاّ للهَجین المذمم.
اعشی ( از اقرب الموارد ).
|| ( اِ ) ناگوارد. ( منتهی الارب ). || آنچه از جلو بینی یا از انتهای آن بریده شده و آن را مصدر نامیده اند. ( از ذیل اقرب الموارد از لسان ). || در اصطلاح عروضی اسقاط هردو سبب مفعولات است و ساکن گردانیدن تا لات بماند پس فاع بسکون عین بجای [ آن ] بنهند و فاع چون از مفعولات خیزد آن را مجدوع خوانند یعنی بینی بریده و این اسم زحاف را لایق نیفتاده است. ( از المعجم چ مدرس رضوی ص 43 ). مؤلف کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بفتح جیم و سکون دال نزد عروضیان انداختن هر دو سبب و ساکن کردن تا از مفعولات فاع ماند بجای او فعل نهند. چرا که فاع بی معنی است و مستعمل نیست و آن رکن که در آن جدع واقع شده باشد آن را مجدوع گویند. کذا فی عروض سیفی. ( کشاف اصطلاحات الفنون ). و مؤلف مرآةالخیال آرد: در اصطلاح انداختن هر دو سبب و ساکن کردن تا را از مفعولات بود که لات بماند پس فاع بجای او نهند و اینجا عروض و ضرب مجدوع و باقی ارکان مطوی است. ( از مرآةالخیال ص 103 ).جدع. [ ج َ دَ ] ( ع اِمص ) بریدگی بینی و جز آن. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ( مص ) بدخوار گردیدن کودک. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( قطر المحیط ). بد دادن مادر خورش کودک را. ( از شرح قاموس ). بدخوراک گردیدن فصیل یا سوار شدن بر آن در کوچکی و ضعیف شدن آن. ( اقرب الموارد ). ساء غذاؤه او رکب صغیراً فوهن. ( اقرب الموارد ).