جدا شدن


معنی انگلیسی:
disengage, divorce, part, rupture, separate, sever

لغت نامه دهخدا

جدا شدن. [ ج ُ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) گسیخته شدن. منفصل شدن. ( ناظم الاطباء ). بریده شدن. قطع شدن. دورافتادن. اِنفکاک. فُصول. ( ترجمان عادل ). اِنفصال. انزال. بَین. بَینونَة. تَزَیﱡل. تفرّق. تباین. فَصل. تغرّب. اِنقضاف. مُباینت. مُزایلة. ( از منتهی الارب ) :
روزی که دل ز جان شود و جان ز تن جدا
هریک جدا ز عشق تو سوزند و من جدا.
فغانی شیرزای ( از ارمغان آصفی ).
|| ممتاز گشتن. ( ناظم الاطباء ). امتیاز. ( المصادر زوزنی ) ( منتهی الارب ). تمیز. استمازه. ( منتهی الارب ) :
سخن بعلم بگوییم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم.
ناصرخسرو.
از خربدین شده ست جدا مردم
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
ناصرخسرو.
|| دور شدن. مفارقت. فراق. تفرق. ( منتهی الارب ) :
دل شاد دار و پند کسائی نگاه دار
یک چشم زد جدا مشو از رطل و از نفاغ.
کسایی.
ز دست همین تازی شوم پی
جدا میشوم از سرتخت کی.
فردوسی.
|| دوری گزیدن. تجزیه شدن. سوا شدن : ترکمانان بجمله از وی جدا شدند و امان خواستند. ( تاریخ بیهقی ص 441 ).
چو آفتاب ز من تا جدا شد آن دلبر
شده ست برمن روز فراق او شب تار.
مسعودسعد.
بدرود کردم او را از وی جدا شدم
در پیش بر گرفتم راهی پر از خطر.
مسعودسعد.
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
معروفی.
چو شیرین از بر خسرو جداشد
ز نزدیکی بدوری مبتلا شد.
نظامی.
هر که او از همزبانی شد جدا
بینوا شد گرچه دارد صدنوا.
مولوی.
وه که جدا نمیشود نقش تو از خیال من
تا چه شود بعاقبت در طلب تو حال من.
سعدی.
|| خلوص. ( ترجمان عادل ) :
چون آب جدا شد ز خاک تیره
بر گنبد خضرا شود ز غبرا.
ناصرخسرو.
وانگه کزین مزاج مهیا جداشوند
چیزند یا نه چیز عرض وار بگذرند.
ناصرخسرو.
|| زادن. متولد شدن :
بمان تا شود کودک از من جدا
بکن هر چه فرمود پس پادشا.
فردوسی.
- از مادر جدا شدن ؛ متولد شدن. زادن :
ز مادر جدا شد در آن چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- منفصل شدن سوا شدن . ۲- دور شدن . ۳- ممتاز گشتن .

واژه نامه بختیاریکا

تلگهستن؛ تلارِستِن؛ تارستن؛ ور تکِستِن

مترادف ها

part (فعل)
جدا کردن، تقسیم کردن، تفکیک کردن، جدا شدن، تفکیک شدن

dispart (فعل)
جدا کردن، هدف گیری کردن، شکافتن، تقسیم شدن، منقسم کردن، جدا شدن

dissent (فعل)
جدا شدن، اختلاف عقیده داشتن، نفاق داشتن

dissever (فعل)
جدا شدن

فارسی به عربی

جزء , معارضة

پیشنهاد کاربران

جدایش همایش. یکی همگی. تنها ناتنها. پراکنده ناپراکنده. باهم بی هم. تک و توک. همه بودند همه نبودند. کسی کسانی. یک چند . یکی بود یکی نبود . همه هیچ. بیکس باکس. کس دارد کس ندارد. خود دیگران. من تو او ما شما ایشان. آن آنها. این اینها. وی، ویان. گروه تک. گردشدندگرد نشدند. پیوستند گسستند.
انفصال
come apart
Come off
Split up
منتزع شدن
Separate
از هم باز شدن ؛ متلاشی شدن. پریشان شدن. جدا شدن اجزاء چیزی از یکدیگر: هرگاه که بیرون کشند [ میخ را ] درحال از هم باز شود. ( کلیله و دمنه ) .
بازماندن
تا ز تو بازمانده ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم.
ناصرخسرو.
بی بود تو بی مجاز ماندم
افسوس که از تو بازماندم.
نظامی.
گر از من می بری چون مهره از مار
من از گل بازمی مانم تو از خار.
...
[مشاهده متن کامل]

نظامی.
کسی کز جان شیرین بازماند
چو سود ار در دهن شکر فشاند.
نظامی.
چون او را [ بای توز ] ازان ناحیت بتاختند ابوالفتح از او بازماند و در شهر متواری شد. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 19 ) .
تکاور بدنبال صیدی براند
شبش درگرفت از حشم بازماند.
سعدی ( بوستان ) .

بدرودشدن ؛ جدا شدن. دور شدن. خداحافظی گفتن. وداع گفتن :
شد ز من بدرود گر بختیم بودی پیش از آنک
او ز من بدرود رفتی من ز جان بدرودمی.
خاقانی.
ای همنفسان مجلس رود
بدرود شوید جمله بدرود.
نظامی.
زآن غنا و زآن غنی مردود شد
که ز قدرت صبرها بدرود شد.
مولوی.
گم شدن
Get divorce

Break away
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس