جخر

لغت نامه دهخدا

جخر. [ ج َ ] ( ع مص ) فراخ کردن سر چاه. ( از قطر المحیط ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): جخر رأس البئر؛ فراخ کرد سر چاه را. ( منتهی الارب ) ( از قطر المحیط ).

جخر. [ ج َ خ ِ ] ( ع ص ) بسیارخوار. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) ( ناظم الاطباء ). || بددل. ( از منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || ترسو. جبان. ( قطرالمحیط ) ( اقرب الموارد ). || لاغرران. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ) ( ناظم الاطباء ). || تباه عقل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). فاسدالعقل. ( قطر المحیط ) ( ذیل اقرب الموارد ). || عاجز. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( ذیل اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || زشت. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). سَمج. سَمِج. ( از قطر المحیط ) ( ذیل اقرب الموارد ). || زودگرسنه. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( قطر المحیط ) ( اقرب الموارد ).

جخر. [ ج َ خ َ ] ( ع مص ) بوی بد گرفتن گوشت و دهن. ( منتهی الارب ) ( ازناظم الاطباء ). بوی بد گرفتن گوشت. ( از ذیل اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || فراخ شدن درون چاه. ( منتهی الارب ) ( از قطر المحیط ) ( از اقرب الموارد ) ( از ناظم الاطباء ). || خالی شدن شکم. ( منتهی الارب ) ( از ذیل اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || بوی بد از قبل زن خارج شدن. ( از قطر المحیط ) ( از ذیل اقرب الموارد ). بوی بد قُبُل زن. ( منتهی الارب ). بوی بد و مکروه قبل زن. ( ناظم الاطباء ). || دمیده شدن شکم گوسپند از خوردن آب بر خلو شکم. ( از منتهی الارب ) ( از ذیل اقرب الموارد ) ( از قطرالمحیط ). آماسیده شدن شکم گوسپند از خوردن آب در شکم خالی. ( از ناظم الاطباء ). || فرورفتن چشمهای گوسپندان از نخوردن. ( ناظم الاطباء ). || پر شدن [ امتلاء ] شکم اسب و از دست دادن نشاط و شکسته شدن آن بسبب آن. ( از ذیل اقرب الموارد ). جخر الفرس ؛ امتلأ بطنه فذهب نشاطه و انکسر. ( ذیل اقرب الموارد ). || ناله کردن اسب از گرسنگی و شکستگی آن. ( لسان از ذیل اقرب الموارد ): جخر الفرس ؛ جزع من الجوع و انکسر علیه. ( لسان از ذیل اقرب الموارد ).

جخر. [ ج َ ] ( اِخ ) دهی است به سمرقند. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

دهی است بسمرقند

پیشنهاد کاربران

بپرس