ز جغد و بوم بصد بار شوم تر صد بار
ولی بطعمه و پیمانه جخج و کون همای.
سوزنی ( از جهانگیری ).
|| علتی را نیز گویند که مانند بادنجان از گلو و گردن مردم برمی آید و درد نمیکند. ( برهان ) ( از جهانگیری ). تخمه باشد که در گلو آید. و خرک نیز گویند. ( لغت فرس از حاشیه برهان چ معین ). جخش. ( حاشیه برهان ) : از گردن او جخج درآویخته گوئی
خیکی است پر از باد درآویخته از بار.
لبیبی ( از اسدی ) ( از جهانگیری ).
تقویم به فرتان [ شاید: بفرغانه ] چنان خوار امسال چون جخج به خمناوز و چون فنج به خالنگ.
قریعالدهر.
ای جهان را غم و اندیشه و رنج کان ادبار و نحوست را گنج
ناخوشانید که بر حنجره جخج
ناگشاینده چو از همدان فنج.
سوزنی ( از جهانگیری ).
جخج. [ ج َ ] ( اِخ ) از شعرای باستانی. رجوع به ابوالمظفر جمح یا جخج شود.