جحیش

لغت نامه دهخدا

جحیش.[ ج َ ] ( ع اِ ) کرانه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). شق. جانب. ( از قطر المحیط ). || ناحیه. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ). || ( ص )تنها. الفرید الذی لایزحمه فی داره مزاحم. یقال : نزل فلان جحیشاً؛ اذا نزل حریداً فریداً. ( از ذیل اقرب الموارد ). حل فلان ٌ جحیشاً؛ اَی منفرداً. ( قطر المحیط ). || رجل جحیش المحل ؛ مرد دور و برکنار از مردم. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از قطر المحیط ).

جحیش. [ ج ُ ح َ ] ( ع اِ مصغر ) کره خر کوچک. ( ناظم الاطباء ). مصغر جَحْش. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از قطر المحیط ). و رجوع به جحش شود.
- امثال :
عش یا جُحیش ینبت الحشیش . ( ازمنتهی الارب ) ( ناظم الاطباء )؛ یعنی کره خر کوچک خوش باش که سبزه میروید. چنانکه در فارسی گویند:
بزک ممیربهار می آد
کنبزه و خیار می آد.
[ می آد، مخفف می آید است ]. و معنی مثل آنکه : وفای این وعده بسیار دور است و کار احتیاج به عجله و شتاب دارد. ( از امثال و حکم ).
|| هو جحیش وحده ؛ او خودرأی و کم آمیز با مردم است و با کسی کنکاش نمیکند. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ).

پیشنهاد کاربران

بپرس