جبلت


مترادف جبلت: خصلت، خو، ذات، سرشت، غریزه، فطرت، نهاد

معنی انگلیسی:
natural disposition

لغت نامه دهخدا

جبلت. [ ج ِ ب ِل ْ ل َ ] ( ع اِ ) آفرینش. ( غیاث اللغات ). خلقت. ( زمخشری ). جبلة. اصل. طبیعت. فطرت.طینت. طبع. غریزه. نهاد. آب و گل. خمیره. سرشت. گُهر. گوهر. ذات. منش. آفریده. عادت ِ قدیم :
اگر قرار جبلت ز آب و آتش خاست
چرا ببرد جبلت قرار آتش و آب.
مسعودسعد.
انصاف درجبلت عالم نیامده ست
راحت نصیب گوهر آدم نیامده ست.
خاقانی.
که تربیت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قدیم از جبلت او بدر برده. ( گلستان ). || آفریدگان. رجوع به جبلة شود. || گروه بسیاری از هر چیز.

جبلت. [ ] ( اِ ) داروی مسهل است و معدن او اصفهان است. ابن ماسویه گوید: منبت او زمین جبستر است. مسهل بلغم و صفرا بود. ( از ترجمه صیدنه ). در مخزن الادویه و مفردات ابن بیطار و تحفه حکیم مؤمن و اختیارات بدیعی دیده نشد.

جبلة. [ ج َ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) روی یا پوست روی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) ( آنندراج ). || زن درشت خلقت. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ) ( آنندراج ): امراءة جبلة؛ زن بزرگ خلقت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از قطر المحیط ). || قوت. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط )( آنندراج ). || عیب. ( منتهی الارب ) ( قطر المحیط ) ( آنندراج ). || سختی زمین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) || ناقه بزرگ کوهان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ).

جبلة. [ ج ِ ل َ ] ( ع ص ، اِ ) روی یا پوست روی. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد )( قطر المحیط ) ( آنندراج ). || زن درشت خلقت.( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از قطر المحیط ). || قوت. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ). || عیب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( قطر المحیط ). || سختی زمین. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) || ناقه بزرگ کوهان. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || اصل. ( از اقرب الموارد ) ( از قطر المحیط ). || امت و جماعت. ( از قطر المحیط ) ( آنندراج ). || ثوب جیدالجبلة؛ أی جیدالغزل ؛ یعنی نیکوریسمان. || رجل جیدالجبلة؛ أی غلیظ. ( از اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) ( منتهی الارب ).

جبلة. [ ج ُ ل َ ] ( ع اِ ) کوهان. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || امت و جماعت. ( اقرب الموارد ) ( قطر المحیط ) ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

خلقت، طبیعت، سرشت، اصل، فطرت، سیرت، قوه، نیرو
( اسم ) طبیعت سرشت فطرت اصل .
داروی سهل است و معدنش اصفهانست

فرهنگ معین

(ج بِ لَُ ) [ ع . ] (اِ. ) نهاد، سرشت ، منش .

فرهنگ عمید

۱. طبیعت، سرشت، اصل، فطرت، سیرت.
۲. قوه، نیرو.

جدول کلمات

طبیعت ، سرشت ، فطرت

پیشنهاد کاربران

سلیم
جبلت: آفریده
جِبِلَّت: فطرت، ذات، ریشه
جهانِ پیرِ رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
حافظ
جِبِلیّت: ذاتی بودن، اصلی بودن/ جِبِلت: سرشت، طبیعت، اصل

بپرس