جبری. [ ج َ ری ی ] ( ص نسبی ) مقابل قَدَری. خلاف قَدَری. قسری. ضروری. غیراختیاری. غیرارادی. || کسی که پیرو عقیده جبر باشد. پیروان مذهب جبر. آنکه به جبر مذهبی معتقد باشد : گفت : مؤمن بشنو ای جبری خطاب آن خود گفتی نک آوردم جواب.
مولوی.
مرتعش را کی پشیمان دیده ای بر چنین جبری تو برچسبیده ای.
مولوی.
هین بخواب رب بما اغویتنی تا نگردی جبری و کژ کم تنی.
مولوی.
موحد جبری قول و قدری فعل باشد.
جلالی عزیزی.
رجوع به جبر شود.
فرهنگ فارسی
ضروری غیر اختیاری
فرهنگ عمید
۱. اجباری. ۲. مربوط به علم جبر: معادلات جبری. ۳. [مقابلِ قَدَری] (فلسفه ) [قدیمی] کسی که معتقد به نظریۀ جبر باشد: سُنّی از تسبیح جبری بی خبر / جبری از تسبیح سُنّی بی اثر (مولوی: ۳۹۲ ).