چون گه رادی باشد بر او ابر بخیل
چون گه مردی باشد بر او شیر جبان.
فرخی.
آنکه با بخشش او ابر بخیل است بخیل آنکه با کوشش او شیر جبانست جبان.
فرخی.
مرد چون پیر شد جبان گرددتیر چون کژ شود کمان گردد.
سنائی.
تقدیر آسمان شیر... را گرفتار سلسله کرده اند... و جبان خائف را دلیر. ( کلیله و دمنه ). چون کنی دوستی دلیر درآی
که جبان را سر سپه نکنند.
خاقانی.
چون محک آمد بلا و بیم جان زان پدید آمد شجاع از هر جبان.
مولوی.
|| احمق. گول. || فلان جبان الکلب ؛ یعنی در نهایت سخا و کرم است. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).جبان. [ ج َ] ( اِخ ) دهی است جزء دهستان دودانگه بخش هوراند ازشهرستان اهر. در دو هزار و پانصدگزی جنوب هوراند و بیست و دو هزار و پانصدگزی شوسه اهر کلیبر واقع شده و محلی کوهستانی و معتدل است این ده 112 تن سکنه شیعی مذهب ترک زبان دارد. آب آنجا از سه رشته چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات ، توتون و سردرختی است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنها گلیم بافی و راه آن مالرو است. ( فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ).
جبان. [ ج َ ] ( اِخ ) دهی است بخوارزم. ( منتهی الارب ).
جبان. [ ] ( اِخ ) نام دهی از دهستان ها از ناحیه غار از توابع عراق. این ده مشهد امام زاده حسن بن الحسن ( ع ) است. ( از نزهةالقلوب ج 3 ص 54 ).
جبان. [ ج َب ْ با ] ( ع ص ، اِ ) پنیرفروش. || گورستان. || صحراء. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || عیدگاه در صحراء. || مرغزار. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). || نگهبان غله درصحراء و این مأخوذ از جبانه بمعنی صحراست. ( انساب سمعانی ). || زمین هموار بلند. ( منتهی الارب ). صحرا و بیابان. ( غیاث اللغات ). دشت. ( نصاب ). زمین هموار که در او گیاه بسیار خوب روید. ج ، جَبایین. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). || مرد بددل. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). ج ، جَبابین. ( منتهی الارب ). || بزرگوار و خرمابن بزرگ.بیشتر بخوانید ...