جباری

/jabbAri/

لغت نامه دهخدا

جباری. [ ج َب ْبا ] ( حامص ) عمل جبار. سلطه داشتن. اقتدار. بزرگی : اگر گفتی چیزی ناصواب را از سر جباری و پادشاهی خویش گفتی. ( تاریخ بیهقی ص 407 ). و کسری پرویزبدرجتی رسید در بزرگواری و جباری و فرماندهی کی ملکی را مانند آن نبود. ( فارسنامه ابن البلخی ص 103 ).
بجباری مبین در هیچ درویش
که او هم محتشم باشد بر خویش.
نظامی.
هنوزم ناز دولت مینمائی
هنوز از راه جباری درآئی.
نظامی.
این نه جبر این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است.
مولوی.
اگر ممالک روی زمین بدست آری
و ز آسمان بربائی کلاه جباری.
سعدی.
جوانمردا معشوقی همه جباری و دلداری است. ( کلیات سعدی ).

جباری. [ج ِ ] ( اِخ ) منسوبست به جباره که نام جد ابوالقاسم عمران بن موسی بن یحیی بن جباره باشد. ( انساب سمعانی ).

جباری. [ ج َب ْ با ] ( اِخ ) منسوب است به جبار که نام مردی از صحابه است. ( از انساب سمعانی ).

جباری. [ ج َ ] ( اِخ ) قصبه کوچکی است حدود بغداد در کنار دجله که جزو سنجاق شهرزور از ولایت موصل میباشد. سابقاً مرکز ناحیه بوده است. ( از قاموس الاعلام ترکی ).

جباری. [ ] ( اِخ ) منجم هندی. ابن ندیم آرد: وی از جمله کسانی است که کتابهائی از آنان در نجوم و طب بدست ما رسیده است. ( از الفهرست ابن الندیم ص 338 ).

فرهنگ فارسی

منجم هندی

پیشنهاد کاربران

بپرس