جان گرفتن

لغت نامه دهخدا

جان گرفتن. [ گ ِ رِ ت َ ] ( مص مرکب ) زندگانی یافتن. ( بهار عجم ). قوت یافتن پس از ضعف و بیماری. قوی شدن پس از ضعف :
از الفش آب روان جان گرفت
راه به سرچشمه حیوان گرفت.
طاهر وحید ( از آنندراج ).
از وصال ماه مصر آخر زلیخا جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت.
صائب ( از آنندراج ).
|| جنبان شدن پس از افسردگی : مار افسرده در آفتاب جان گرفت. || نجات یافتن. جان بدر بردن :
وز آنروی خسرو بیابان گرفت
همی از بد دشمنان جان گرفت.
فردوسی.
پس آنگاه راه بیابان گرفت
سپه را رها کرد و خودجان گرفت.
فردوسی.
|| جان ستدن ، چنانکه عزرائیل از آدمی. ستدن جان. میراندن. جان از تن بیرون کردن. نزع روح. قبض روح. این لغت از اضداد است.
- جان کسی را گرفتن ؛ کشتن. مقتول کردن.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- زندگانی یافتن . ۲- قوت یافتن پس از ضعف و بیماری قوت شدن پس از سستی . ۳- جنبان شدن پس از افسردگی : ( ( مار افسرده در آفتاب جان گرفت . ) ) ۴- جان ستدن چنانکه عزرائیل از آدمی . ۵- کشتن قتل . یا جان گرفتن خاطرات کسی . بیاد او آمدن آنها.

فرهنگ معین

(گِ ر تَ ) (مص ل . ) ۱ - زندگانی یافتن . ۲ - نیرو گرفتن پس از بیماری .

پیشنهاد کاربران

جان گرفتن ؛ تازه جان شدن. روح. . . تازه شدن. تجدیدقوی یافتن. زور گرفتن. ( آنندراج ) :
از وصال ماه مصر آخر سلیمان جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت.
صائب ( از آنندراج )
come alive
become vivid

بپرس