جان کنان

لغت نامه دهخدا

جان کنان. [ ک َ ] ( ق مرکب ) در حال جان کندن. در حال احتضار :
بر سر پای جان کنان کردم و طالع مرا
پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان.
خاقانی.
هر جان که ز خُم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فروریخت.
خاقانی.
فتح بدندان دیتش جان کنان
از بن دندان شده دندان کنان.
نظامی.
بعد از آن گوشت کشد مرگ آنچنان
که چو دزد آیی بشحنه جان کنان.
مولوی.
رجوع به جان کندن شود.

فرهنگ فارسی

در حال احتضار

فرهنگ عمید

۱. در حال جان کندن، در حال احتضار.
۲. [مجاز] کسی که در حال تحمل کردن سختی است.

پیشنهاد کاربران

بپرس