جان جهان

لغت نامه دهخدا

جان جهان. [ ن ِ ج َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) خطابی است بمعشوقه :
بس بناگوش چو سیماکه سیه شد چو شبه
آن ِتو نیز شود صبر کن ای جان جهان.
فرخی.
بگشای بشادی و فرّخی
ای جان جهان آستین خی
کامروز بشادی فرارسید
تاج شعرا خواجه فرّخی.
فرخی.
|| روان عالم. روح جهان. آنکه قوام جهان بدو بسته است :
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم وعمل جان جهان شاه شجاع.
حافظ.
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
آنکه می زیبد اگر جان جهانش خوانی.
حافظ.

فرهنگ فارسی

خطابیست بمعشوقه

پیشنهاد کاربران

روح درون مولاناست که با خداوند در ارتباط است، و زمانی که عقل مولانا از این روح دور می شود دلش دلتنگ آن می شود و انگار بدون حضور این بعد معنوی زندگی مولانا معنب ندارد

بپرس