جان به لب امد

لغت نامه دهخدا

( جان به لب آمد••• ) جان به لب آمدن. [ ب ِ ل َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) کنایه از مشرف بر مرگ بودن. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). جان بدهان رسیدن. جان بر لب رسیدن. کنایه از بی تاب شدن :
میگفت چنانکه میتوانست شنید
بس جان بلب آمد که بدین لب نرسید.
سعدی.
بس گرسنه خفت و کس ندانست که کیست
بس جان بلب آمد که برو کس نگریست.
سعدی.
بلب آمده ست جانم تو بیا که زنده مانم
پس ازآنکه من نمانم به چه کار خواهی آمد.
امیرخسرو ( از بهار عجم ).

پیشنهاد کاربران

بپرس