بر آن شهریار آفرین خواندم
نبودم درم جان برافشاندم.
فردوسی.
چه حاجتست بشمشیر قتل عاشق راحدیث دوست بگویش که جان برافشاند.
سعدی.
بعشق روی تو گفتم که جان برافشانم و گر بشرم درافتادم از محقر خویش.
سعدی.
جان برافشانم اگر سعدی خویشم خوانی سر این دارم اگر طالع آنم باشد.
سعدی.
همچو صبحم یکنفس باقیست بی دیدار توچهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع.
حافظ.
رجوع به جان افشاندن شود.