جان بر میان بستن. [ ب َ ب َ ت َ ] ( مص مرکب ) کنایه از آماده شدن برای کاری. ( بهار عجم ) ( آنندراج ). دامن بر کمرزدن برای انجام کار. تا پای جان حاضر به انجام کاری بودن : و اندر آن رأی خواست از وی و دیگراعیان از بهر ما جان را برمیان بست. ( تاریخ بیهقی ص 84 ). دایه مهربانتر از مادر بودم و جان بر میان بربستم. ( تاریخ بیهقی ). پدر ما خواست ولیعهدی وی را باشد... از بهر ما جان را برمیان بست. ( تاریخ بیهقی ). جان ببستم بمیان شمعصفت از سر شوق تا نسوزی ز غم عشق نیابی تو خلاص.