جان بر لب رسیدن. [ ب َ ل َ رَ / رِ دَ ] ( مص مرکب ) جان بلب رسیدن. جان بحلق رسیدن.جان بدهان رسیدن. کنایه از بی طاقت شدن : مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده.نظامی.