جامکی

لغت نامه دهخدا

جامکی. [ م َ ] ( اِ ) آنچه نوکران را ازمشاهره و سالینه و نانکار و جز آن دهند. ( شرفنامه منیری ). وظیفه و راتبه باشد آن را به تازی رزق نامند. ( جهانگیری ). وظیفه و ماهانه ای که به خدام و چاکران بهای جامه و جیره دهند. ( انجمن آرا ). اجری. آنچه برای جامه و خوراک به نوکر دهند. آنچه به نوکر دهند به جهت جامه بها و مأکول. مستمری. جامگی :
هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست جامکی از خان تو.
خاقانی.
به لشکر از این جامکی داد شاه
بیاسود زانعام خسرو سپاه.
حکیم زجاجی ( از آنندراج ).
کاین ایاز تو ندارد سی خرد
جامکی سی امیر او چون برد.
مولوی.
نی جامکی و نه حکم جویم
بر حکم تو احتمال خواهم.
مولوی ( از جهانگیری ).
|| رشته ای چند باشد که با هم تاب داده سر آن را روشن کنند تا بندوق را به آن در گیرانند. ( جهانگیری ). || صندوق رخت. و رجوع به جامگی شود.

فرهنگ فارسی

آنچه نوکران را از مشاهره دهد

پیشنهاد کاربران

بپرس