هم به ثنای پدر ختم کنم چون مقیم
نان من از خوان اوست جامکی از خان تو.
خاقانی.
به لشکر از این جامکی داد شاه بیاسود زانعام خسرو سپاه.
حکیم زجاجی ( از آنندراج ).
کاین ایاز تو ندارد سی خردجامکی سی امیر او چون برد.
مولوی.
نی جامکی و نه حکم جویم بر حکم تو احتمال خواهم.
مولوی ( از جهانگیری ).
|| رشته ای چند باشد که با هم تاب داده سر آن را روشن کنند تا بندوق را به آن در گیرانند. ( جهانگیری ). || صندوق رخت. و رجوع به جامگی شود.