جامه دریدن

لغت نامه دهخدا

جامه دریدن. [ م َ / م ِ دَ دَ ] ( مص مرکب ) پیراهن پاره کردن. لباس پاره کردن :
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامه زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
خدا کشتی آنجا که خواهد برد
اگر ناخدا جامه بر تن درد.
سعدی ( از ارمغان آصفی ).
او رفت و جانم میرود تن جامه بر خود میدرد
سلطان چو خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم.
سعدی.
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
تایاد تو افتادم از یاد برفت آنها.
سعدی.
مجنون ترا جامه دریدن نگذارند
یک ناله دلخواه کشیدن نگذارند.
شفائی اصفهانی ( از ارمغان آصفی ).

فرهنگ فارسی

( مصدر ) ۱- پاره کردن لباس . ۲- بی طاقت شدن ناشکیبایی کرد .

فرهنگ معین

( ~. دَ دَ ) (مص م . ) بی تاب شدن ، ناشکیبایی کردن .

پیشنهاد کاربران

خرقه کردن جامه. [ خ ِ ق َ / ق ِ ک َ دَ ن ِ م َ / م ِ ] ( مص مرکب ) دریدن جامه. پاره کردن جامه :
تاج دین ای تاج دین بر فرق تو
بحر انعامی و خلقی غرق تو
آفتاب چرخ اقبالی و هست
صدر دیوان کفایت شرق تو
...
[مشاهده متن کامل]

ابری و درّ و درم باران تو
رعد و صیت تو زرافشان برق تو
آتشی از روی والاهمتی
خلق عالم در امان از حرق تو
جامه رویی بدست جود خویش
خرقه کردی آفرین بر خرق تو
زرق بیرون شد ز شعر سوزنی
در مدیح مجلس بی زرق تو.
سوزنی.

لباس پاره کردن ، پاره شدن

بپرس