صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل
جامه دران گرفت کوه اینت وفای صبحدم.
خاقانی.
خلق چندان جمع شد بر گور اوموکنان جامه دران در شور او.
مولوی.
اینان که بدیدار تو در رقص نیایندچون میروی اندر طلبت جامه درانند.
سعدی.
نه گل از دست غمت رست نه بلبل در باغ همه را نعره زنان جامه دران میداری.
حافظ.
جامه دران. [ م َ / م ِ دَ ] ( اِخ ) نام نوائی است از جمله مصنفات نکیسا و این نوا را چنان نواخت که همه حضار از شور و شوق جامه های خود را بر تن دریدند بنابراین آنرا ره جامه دران نامیدند. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). نوائی از موسیقی. راه جامه دران :
مطرب بنوائی ره ما بیخبران زن
ما جامه درانیم ره جامه دران زن.
شیخ عبدالسلام پیامی ( از آنندراج ).