inrush, dribble, flow, gutter, pour, spew, stream, sweat, well
لغت نامه دهخدا
جاری شدن. [ ش ُ دَ ]( مص مرکب ) روان شدن. روان گشتن. دویدن. رفتن. سرازیر شدن ( چنانکه آب از چشمه ). سائل گردیدن. مایع گردیدن. میعان داشتن. سیلان داشتن. فایض بودن : دانم که فارغی تو از حال و درد سعدی او را در انتظارت خون شد ز دیده جاری.