کردم در جانش جای و نیست دریغ
این دل و جان زین بزرگوار مرا.
ناصرخسرو.
و در دل و چشم خلایق جاکرده و شیرین گردد. ( مجالس سعدی ).- امثال :
بگذار خودم را جاکنم ببین با تو چها کنم . ( امثال و حکم دهخدا ).
خود را جاکرده ؛ محبوب و طرف محبت کسی شده است.
خود را در اداره جا کرد ؛ شغلی برای خود بدست آورد.
|| بجائی در آوردن : مرغها را جاکن ، مرغها را به لانه کن. || انباشتن. انبار کردن. چنانکه آذوقه را.