ثمرت
لغت نامه دهخدا
ثمرة. [ ث َ م َ رَ ] ( ع اِ ) ثمرت. یکی ثمر. میوه. حاصل. بار. ج ، ثَمر. ثَمَرات. ثِمار. ثمراء. || نتیجه : و تعبیه ها کردند تا بروی مشرف باشد [ طغرل ] و هر چه رود می بازنماید تا ثمرت این خدمت بیابد بپایگاهی بزرگ که یابد. ( تاریخ بیهقی ). و چون از لذات دنیا... آرام نمی باشد هر آینه تلخی اندک که شیرینی بسیار ثمرت دهد به از شیرینی اندک کزو تلخی بسیار زاید. ( کلیله و دمنه ). از ثمرت رای در وقت آفت تمتعی زیادت نتوان یافت. ( کلیله و دمنه ). ثمرت آن تجربت آن بود که هر روز گرسنه میماند. ( کلیله و دمنه ). و الحق اگر در آن سعی پیوسته آید و مؤنتی تحمل رود ضایع و بی ثمرت نماند. ( کلیله و دمنه ). || درخت. || اثر دوستی. || اثر چیزی. || پوست سر. || کناره زبان. || گره تازیانه. || نسل. || فرزند. || پیمان بی آمیغ.
ثمرة. [ ث َ م ِ رَ ] ( ع اِ ) گویند،ما نفسی لک بثمرة؛ یعنی نیست ترا در دل من حلاوتی.
پیشنهاد کاربران
فایده