ثقت. [ ث ِ ق َ ] ( ع مص ) استوار داشتن. || اعتماد کردن. || درست شدن.
ثقة. [ ث ِ ق َ ] ( ع مص ) محل اعتماد بودن. معتمد بودن. || اعتمادداشتن. || استوار داشتن. باور داشت. || متکی شدن به. اتکاء، تکیه کردن به. وثوق.
ثقة. [ ث ِ ق َ ]( ع ص ، اِ ) مرد معتمد و امین. || ( اِمص ) اطمینان. وثوق. اعتقاد : نخست ثقة درست کردم که هر چه ایزد عز ذکره تقدیر کرده است باشد. ( تاریخ بیهقی ص 341 ). || ( ص ) استوار :
با این چنین حماقت گوئی که شاعرم
سوگند خور که نیست مرا قول تو ثقه.
سوزنی.
|| ثَبت. طرف اعتماد: این محمود ثقه و مقبول القول است. ( تاریخ بیهقی ص 262 ). از چند ثقه زاولی شنودم که پس از آنکه سیل بنشست مردمان زر و سیم تباه شده می یافتند. ( تاریخ بیهقی ص 263 ). پس بخط خویش نبشت و او آن ثقه است که هر چیزی که خرد و فضل وی آن را سجل کرد به هیچ گواه حاجت نیاید. ( تاریخ بیهقی 104 ). وی آن ثقه و امین بود که موی در کار وی نتوانستی خزید. ( تاریخ بیهقی ص 419 ). گفت ابوالحسن علی بن احمدبن ابی طاهر ثقه امیررضی که من حاضر بودم بدین وقت که این بیچاره را کورمیکردند. ( تاریخ بیهقی ص 196 ). || مصدر است برای مبالغه مانند زید عدل : گویند باید که ثقه و راستگو باشد. ( تاریخ بیهقی ص 680 ).لعظمک فی النفوس تبیت ترعی
بحفاظ و حرّاس ثقات.
( از تاریخ بیهقی ص 192 ).
ج ، ثقات. || سیبویه هر جا سمعت الثقة گوید مرادش ابوزید سعیدبن اوس بن ثابت بصری لغوی است. || ثقه در اصطلاح درایه و رجال ، عادل و ضبط امامی مذهب را گویند.