گر هوا و نار را سفلی کند
تیرگی و دردی و ثفلی کند.
مولوی.
|| دانه. || سفره زیر دستاس. || ثفل روغن. کداده. تِلزَه. || سرگین. ثفل غذاء. آنچه دفع شود از معده : هرچند طعام خوشتر ثفل وی گنداتر.( کیمیای سعادت ).ثفل. [ ث َ ف ِ ] ( ع ص ، اِ ) کسی که دُرد خورد. ثفل خوار.
ثفل. [ ث َ ] ( ع مص ) ثفل رَحی ؛ سفره گستردن زیر دست آس. || ثفل شی ٔ، پراکنده کردن آن به یک بار ( از منتهی الارب ).
ثفل. [ ث َ ف َ ] ( ع ص ) گران رو، از شتر و جز آن.