همت تیز و بلند تو بدانجای رسید
که ثری گشت مراو را فلک فیرونا.
خسروانی.
چو خورشید از پرده بالا گرفت جهان از ثری تا ثریا گرفت.
فردوسی.
آن کن که خرد کند اشارت تا برشوی از ثری به کیوان.
ناصرخسرو.
برآمدش ز کمال تو بر ثریا سرچو کوه خاراش اندر ثری فروشد لاد.
مسعود.
ز جرم جرم نماند اثر برحمت تواگر بود ز ثری جرم تا اثیر مرا.
سوزنی.
چندان بریخت خنجرشان خون دشمنان کاجزاء خاک تا به ثری جمله در نم است.
( ترجمه تاریخ یمینی ص 161 ).
نور حسی میکشد سوی ثری نور حقش می برد سوی علا.
مولوی.
بر همان بو میخوری این خشک رابعد از آن کامیخت معنی باثری.
مولوی.
آدم خاکی برو تو برسماای بلیس آتشی رو تا ثری.
مولوی.
میکند توحید تو بهر ثناهر چه هست است از ثریا تا ثری.
- از ثری تا بثریا ؛ از زیر زمین تا بالای آسمان.
- طاب ثراه ؛ پاک باد خاک او.
|| شهر ثری ؛ ماهی که باران آیدو نبات بدمد. اصمعی گوید عرب گویند: شهر ثری و شهر تری و شهر ثری و شهر قرعی ؛ أی تمطر اولاً ثم یطلع النبات فترویه ثم یطول فترعاه. الغنم. || خیر. نیکوئی. احسان. || خوی. عرق. ج ، اثراء.
ثری. [ ث َ ] ( ع اِ ) مماله ثری بمعنی خاک و زمین :
هر که او را بتو مانند کند هیچکس است
باز نشناسد گوینده بهی از بتری
تا مجره ز بلندی نکند قصد نشیب
تا ثریا بزیارت نشود سوی ثری.
فرخی.
وحشی مکر برجهد بکمردمنه حیله در خزد بثری.
ابوالفرج.
چارکس یابی که مهجومنندگر بجوئی از ثریا تا ثری.
انوری.
کوه برفی میزند بر دیگری میرساند برف سردی ثری.
مولوی.
هر یک آهنگش ز کرسی تا ثریست وز ثری تا عرش درکروفریست.
مولوی.
ثری. [ ث َرْی ْ ]( ع مص ) ثری أرض ؛ ترونم دار شدن زمین بعد خشکی آن.
بیشتر بخوانید ...