چو اسکندری باید اندر جهان
که تیره کند بخت شاهنشهان.
فردوسی.
و دیگر که تنگ اندر آمد سپاه مکن تیره بر خیره این تاج و گاه.
فردوسی.
بینداخت آن زهر خورده بروی مگر کش کند تیره رخشنده روی.
فردوسی.
هان و هان تا نخندی از خیره که بسی خنده دل کند تیره.
سنائی.
طبع روشن داشت خاقانی ، حوادث تیره کردور نکردی خاطر او نور پیوند آمدی.
خاقانی.
مکن به حرف طمع تیره زندگانی خویش که روز هم شب تار است بر گدای چراغ.
صائب ( از آنندراج ).
|| سیاه و ظلمانی کردن. تیره و تار کردن. بی نور و تاریک کردن : سرو سیمین طرف ماه منیر
تیره کرد از خط شبرنگ چو قیر
هست شبگیر خط تیره او
رخ رخشنده او ماه منیر.
سوزنی.
گردون قهرپیشه به دمهای قهر خویش خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.
خاقانی.
سر هوشمندان چنان خیره کردکه سودا دل روشنش تیره کرد.
سعدی.
برآمد یکی سهمگین باد و گردکه در چشم مردم جهان تیره کرد.
سعدی.
|| مکدر و ناصاف کردن. گرفته و تار کردن :آبی ست جهان تیره و بس ژرف بدو در
زینهار که تیره نکنی جان مصفا.
ناصرخسرو.
غم و دم تیره کند آینه ، وین آینه بین کز غم گرم و دم سرد مصفا بیند.
خاقانی.
پرتو آن نور دیده ها را خیره و تیره می کرد. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 334 ).چرخ شنید ناله ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می کند آینه جمال من.
سعدی.