چو موش آنکه نان و پنیرش خوری
به دامش درافتی وتیرش خوری.
سعدی ( بوستان ).
صید بیابان عشق گر بخوردتیر اوسر نتواند کشید پای بزنجیر او.
سعدی.
مرا کشتی متاب آن گوشه ابرو به عیاری کمان بر من مکش جانا که تیری خورده ام کاری.
؟ ( از آنندراج ).
تیر مراد من به هدف برنمی خورددر خانه کمان بنهم گر نشانه را.
کلیم ( از آنندراج ).
دامان چرخ ز آه ستمدیدگان پر است کس را نخورد تیر دعا بر نشان هنوز.
واله هروی ( ایضاً ).
رجوع به تیر و ماده بعد شود.