تکمیل کردن


برابر پارسی: بفرجام رساندن

معنی انگلیسی:
accomplish, complement, complete, finalize, finish, integrate, perfect, season, supplement, to complete, to finish

لغت نامه دهخدا

تکمیل کردن. [ ت َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) کامل کردن. تمام کردن. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تکمیل شود.

فرهنگ فارسی

( مصدر ) کامل کردن تمام کردن .

مترادف ها

perfect (فعل)
تکمیل کردن، عالی ساختن

complete (فعل)
انجام دادن، به انجام رساندن، تکمیل کردن، خاتمه دادن، کامل کردن، سپری کردن

improve (فعل)
اصلاح کردن، بهتر کردن، بهبودی یافتن، تکمیل کردن، پیشرفت کردن، بهبودی دادن، اصلاحات کردن

supplement (فعل)
تکمیل کردن، ضمیمه شدن به

fulfill (فعل)
انجام دادن، واقعیت دادن، عملی کردن، تمام کردن، تکمیل کردن، براوردن

augment (فعل)
افزودن، زیاد کردن، تقویت کردن، تکمیل کردن، زیاد شدن، علاوه کردن

fill out (فعل)
تکمیل کردن

فارسی به عربی

انجز , دورة , مثالی , ملحق

پیشنهاد کاربران

بپرس