مترادف تکلیف کردن: به گردن گذاشتن، موظف ساختن، مجبور کردن، وادار کردن، مکلف ساختن، اصرار کردن، تأکیدکردن معنی انگلیسی:
charge, exhortation, to suggest, to require
لغت نامه دهخدا
تکلیف کردن. [ ت َ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) فرمان کاری دادن و حکم به اجرای امری کردن و زحمت دادن. ( ناظم الاطباء ) : شار را با تخت بند پیش خویش خواند و تکلیف کرد که به تحریر این نامه قیام نماید. ( ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 345 ). هشدار که مقتضای پیری تکلیف کند به گوشه گیری.
واله هروی ( از آنندراج ).
رجوع به تکلیف و دیگر ترکیبهای آن شود.
فرهنگ فارسی
( مصدر ) ۱ - بگردن گذاشتن کاری سخت را بعهد. کسی گذاشتن . ۲ - موظف ساختن .
مترادف ها
obligate(فعل)
متعهد و ملتزم کردن، در محظور قرار دادن، ضامن سپردن، تکلیف کردن