توقف نمودن. [ ت َ وَق ْ ق ُ ن ُ / ن ِ/ ن َ دَ ] ( مص مرکب ) توقف کردن. ( ناظم الاطباء ). تلعلم. تکثم. تعریج. ( از منتهی الارب ) : خبر رسید که مردم اصطخر عهد بشکستند و عامل او را بکشتند وچندان توقف نمود که جور را بستد، در سال سی ام از هجرت. ( فارسنامه ابن البلخی ص 116 ). ساعتی توقف نمودند. ( کلیله و دمنه ). رجوع به توقف و توقف کردن شود.