وامی است دوست را ز ره عشق بر تو جان
لیکن مباد توخته صدسال وام تو.
سنائی.
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشودنه مراکام روا و نه ترا توخته وام.
سوزنی.
فام داری دارم از سرمای دی فام او خواهم به آتش توخته.
سوزنی.
بر درش بود آن غریب آموخته وام بی حد از عطایش توخته.
مولوی.
|| جمعنموده و حاصل کرده. ( برهان ) ( آنندراج ). فراهم شده و یافته شده و حاصل شده. ( ناظم الاطباء ): و اندوخته و توخته اسلاف... در وجوه اخراجات صرف می کرد. ( زبدة التواریخ حافظ ابرو ).خلقی ز بذل شاملت ارزاق توخته
جوقی ز عدل کاملت آرام یافته.
مجد همگر.
|| کشیده. ( برهان ) ( آنندراج ). کشیده شده. || گسترده. || دوخته. ( ناظم الاطباء ).