توانگر

/tavAngar/

مترادف توانگر: بی نیاز، تاجر، ثروتمند، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، مایه ور، متعین، متمکن، متمول، متنعم، مستطیع، مستغنی، منعم ، توانا، قادر، زورمند، قوی

متضاد توانگر: فقیر، درویش، ضعیف، ناتوان

معنی انگلیسی:
rich, affluent, opulent, upscale, rich (person)

لغت نامه دهخدا

توانگر. [ ت ُ / ت َ گ َ ] ( ص مرکب ) توانا. قادر. زورمند. قوی. ( فرهنگ فارسی معین ). در اصل بمعنی صاحب قوت است مرکب از توان بمعنی طاقت و گر، کلمه نسبت. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). بزرگوار و توانا و قادر. ( ناظم الاطباء ). توانا. باقوت. باقدرت. باتوان. قادر. مقتدر. مقابل ناتوان. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). ج ، توانگران :
رهی سوار و جوان و توانگر از ره دور
به خدمت آمد نیکوسگال وخیراندیش.
رودکی.
چه گوئی ز گستهم یل ، خال شاه
توانگر سپهبد، یل باسپاه ؟
فردوسی.
به ایوان او بود یک تا دو ماه
توانگر سپهبد توانگرسپاه.
فردوسی.
توانا دو گونه ست هرچند بینی
یکی زو جوان است و دیگر توانگر.
ناصرخسرو.
توآن توانگرجاهی که عور و درویشند
به پیش جاه تو این دو توانگر آتش و آب.
مسعودسعد.
اگر به قاعده خدمت نمیدهد دستم
از آنکه نیست به قوت مرا توانگر پای
مرا همان نظر پایمردی از در تست
چرا که هست مبارک مرا بدین در پای.
سلمان ( از آنندراج ).
|| پهلوی «توان کر» ... ( ثروتمند، مالدار، غنی ). ( حاشیه برهان چ معین ). بمعنی مالدار مجاز است... ( غیاث اللغات ). و به مجاز بمعنی مالدار و مستغنی استعمال یافته. ( آنندراج ). مالدار و غنی. ( ناظم الاطباء ). غنی. واجد. دارا. منعم. مالدار. دارنده. دولتمند. مقابل درویش. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
توانگر به نزدیک زن خفته بود
زن از خواب شرفاک مردم شنود.
ابوشکور.
توانگر برد آفرین سال و ماه
و درویش ، نفرین برد بی گناه.
ابوشکور.
همی گفت هرکو توانگر بود
تهیدست با او برابر بود.
فردوسی.
توانگر کجا سخت باشد به چیز
فرومایه تر شد ز درویش نیز.
فردوسی.
توانگر بود هرکه را آز نیست
خنک مرد، کش آز انباز نیست.
فردوسی.
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
اگر نیستی کوه غزنین توانگر
بدین سیم روینده و زرّ کانی.
فرخی.
یحیی ده تن از گوهرفروشان بغداد را بخواند که توانگرتر بودند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 427 ).
توانگرتر آنکس که خرسندتربیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

توانا، زورمند، دارا، ثروتمند، مالدار
( صفت ) ۱ - توانا قادر . ۲ - زورمند قوی . ۳ - ثروتمند مالدار غنی .

فرهنگ معین

(تَ گَ ) [ په . ] (ص فا. ) ۱ - توانا. ۲ - ثروتمند.

فرهنگ عمید

۱. توانا، زورمند.
۲. [مجاز] دارا، ثروتمند، مالدار.

واژه نامه بختیاریکا

تَرا

مترادف ها

rich (صفت)
دولتمند، پر پشت، فاخر، با شکوه، نفیس، حاصلخیز، بانوا، گرانبها، غنی، توانگر، زیاده چرب یا شیرین

wealthy (صفت)
دولتمند، دارا، چیز دار، بانوا، پولدار، غنی، توانگر، ثروتمند

فارسی به عربی

ثری , غنی

پیشنهاد کاربران

بسیارمال ؛ غنی. متمول. توانگر. باثروت : بازرگانی بود بسیارمال. ( کلیله و دمنه ) . بازرگانی بسیارمال آمده است. ( سندبادنامه ص 158 ) .
توانگر به معنی ثروتمند است.
All - sufficient
متمول
تمول

بپرس