به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
فردوسی.
کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت نپندارم که پر گردد دگربار.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
دل منه بر زنان از آنکه زنان مرد را کوزه فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار پندارند.
علی شطرنجی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
هر که کارد گردد انبارش تهی لیکن اندر مزرعه باشد بهی.
مولوی.
بپایان رسد کیسه سیم و زرنگردد تهی کیسه پیشه ور.
سعدی ( بوستان ).
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی.
مغربی.
- تهی گشتن از جان ؛ مردن. کشته شدن : دریغا ندارد پدر آگهی
که بیژن ز جان گشت خواهد تهی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.