خانه از روی تو تهی کردم
دیده از خون دل بیاکندم.
رودکی.
به شبگیر برگرد و پیش من آی تهی کرد خواهم ز بیگانه جای.
فردوسی.
شه شهریاران تهی کرد جای فریبنده را گفت نزد من آی.
فردوسی.
که گشتاسب رفته ست و لشکر همه تهی کرده از مرد کشور همه.
فردوسی.
کردم تهی دو دیده بر او من چنانکه رسم ( کذا )تا شدز اشکم آن ز می خشک چون لژن.
عسجدی ( از فرهنگ اسدی چ پاول هرن ).
تهی نکرده بدم جام می هنوز از می که کرده بودم از خون دیده مالامال.
زینبی.
بیاد آمدش تاج و تخت شهی کز او کرد بدخواه ناگه تهی.
اسدی.
یکی هفته زین سان به بزم شهی همی کرد هر روز گنجی تهی.
اسدی.
از مکر او تمام نپرداخت آنکه اوپر کرد صد کتاب و تهی کرد محبره.
ناصرخسرو.
حوض از آب تهی کرده و نگینه بازنیافتند. ( نوروزنامه منسوب به خیام ).گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی.
تا که جامی تهی کنم در عشق پر برآرم ز خون دیده کنار.
عطار.
صدهزاران نیک و بد را آن بهی می کند هر شب ز دلهاشان تهی.
مولوی.
سر از مغز و دست از درم کن تهی چو خاطر به فرزند مردم دهی.
سعدی ( بوستان ).
خزاین تهی کرد و پر کرد جیش چنان کز خلایق به هنگام عیش.
سعدی ( بوستان ).
فرصتی چون هست دل را کن تهی از اشک و آه وقت چون گردید فوت از گریه و زاری چه سود.
صائب.
- تهی کردن دل ؛ با گریستن یا گرفتن کین راحت در دل پدید آوردن.- || برکندن دل ؛ دل برکندن :
تهی کن دل از جایگاه کیان
به رفتن کمر سخت کن بر میان.
فردوسی.
- خرقه تهی کردن ؛ مردن مرشد. مردن پیر صوفیان. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ). رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.