هست ز مغز آن سرت ای منگله
همچو زوش مانده تهی کشکله.
رودکی.
میان جوان را نبد آگهی بماند از هنر دست رستم تهی.
فردوسی.
چو شد گردش روز هرمز بپای تهی ماند آن تخت فرخنده جای.
فردوسی.
زآنکه زینها خود تهی ماند بهشت ور به تنگی هست همچون چشم میم.
ناصرخسرو.
بدانست خضر از سر آگهی که اسکندر از چشم ماندتهی.
نظامی ( از آنندراج ).
|| خالی کردن. خلوت کردن : سپهبد ز مردم تهی ماند جای
فرستاده برجست خندان بپای.
اسدی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.