ز من چون به ایشان رسید آگهی
از آواز من مغزشان شد تهی.
فردوسی.
کنون تخت گشتاسب شد زو تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی.
فردوسی.
سر نامداران تهی شد ز جنگ ز تنگی نبد روزگار درنگ.
فردوسی.
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت از دویدن در شکار سایه تفت.
مولوی.
که خزانه تهی شود و چشم طامع پر گردد. ( مجالس سعدی ص 20 ).فرومایگی کردم و ابلهی
که این پرنگشت و نشد آن تهی.
سعدس ( بوستان ).
چو عالم شدن خواهد از ما تهی گدائی بسی به ز شاهنشهی.
حافظ.
پیمانه هر که پر شود خواهد مردپیمانه من چو شد تهی می میرم.
؟ ( از انجمن آرا ).
|| بی نصیب شدن. عاری شدن. محروم شدن : ز افسر سر تو از آن شدتهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.
فردوسی.
فلک ستاره فروبرد و خور ز نور تهی شدزمانه مایه زیان کرد و خود ز سود برآمد.
خاقانی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود.