خم و خنبه پر، از انده دل تهی
زعفران و نرگس و بید و بهی.
رودکی.
همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه.
معروفی.
بدو گفت اگر گنج باشد تهی چه باید مرا تخت شاهنشهی.
فردوسی.
به رومی تو اکنون و، ایران تهی است همه مرز بی ارز و بی فرهی است.
فردوسی.
نه جائی تهی گفتن از وی رواست نه دیدار کردن توان کو کجاست.
اسدی.
نبینی ز خواهنده و میهمان تهی بارگاه ورا یک زمان.
اسدی.
به من تاج و تخت شهی چون دهی که هست از تو خود تخت شاهی تهی.
اسدی.
چو نیاموختی چه دانی گفت چیز برناید از تهی زنبیل.
ناصرخسرو.
از آن تهی تر دستی مدان که پر نشودمگر بدآنکه کند دست یار خویش تهی.
ناصرخسرو.
چو هر دو تهی می برآیند از آب چه عیب آورد مرسبد را سبد.
ناصرخسرو ( دیوان ص 112 ).
دارم از چرخ تهی دو گله چندانکه مپرس دو جهان پر شود ار یک گله سر بازکنم.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 543 )
چرخ قرابه تهی است پاره خاک در میان پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم.
خاقانی.
هر شبانگه پر و هر صبح تهی است خوان چنین باشد این خوان چکنم.
خاقانی.
شاه مائیم و دیگران رهیندما پریم آن دگر کسان تهیند.
نظامی.
وامداران تو باشند همه شهر درست نیست گیتی تهی از وامده و وامگذار.
سوزنی.
مشت بر هم می زدند از ابلهی پر بدند از جهل و از دانش تهی.
مولوی.
ترک کن این جبر را که بس تهی است تا بدانی سرّ سرّ جبر چیست.
مولوی.
چه مردی کند در صف کارزاربیشتر بخوانید ...