گر ایدونکه دهقان بدی تنگدست
سوی نیستی گشته کارش ز هست
بدادی ز گنج ، آلت و چارپای
نماندی که پایش برفتی ز جای.
فردوسی.
مرا نیست این ، خرم آن را که هست ببخشای بر مردم تنگدست.
فردوسی.
اگر نان کشکینت آید بکارور این ناسزا ترّه جویبار
بیارم ، جز این نیست چیزی که هست
خروشان بود مردم تنگدست.
فردوسی.
همی خورد باید کسی را که هست منم تنگدل تا شدم تنگدست.
فردوسی.
مزن رای با تنگدست از نیازکه جز راه بد ناردت پیش باز.
اسدی.
تنگ آمده ست عید و ندانم ز دست تنگ توجیه خشک میوه عید من از کجا...
عیدی بده که میوه عیدی خرم بدان
کز تنگ دست خویش بتو کردم التجا.
سوزنی ( از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ).
تنگدستی ، فراخ دیده چو شمعخویشتن سوخته برابر جمع.
نظامی.
چو خندان گردی از فرخنده فالی بخندان تنگدستی را به مالی.
نظامی.
نه سیری چنان ده که گردند مست نه بگذارشان از خورش تنگدست.
نظامی.
گروهی حکیمان دانش پرست ز اسباب دنیا شده تنگدست.
نظامی.
تنگدستان ز من فراخ درم بیوگان سیر و بیوه زادان هم.
نظامی.
بروشکر یزدان کن ای تنگدست که دستت عسس تنگ بر هم نبست.
سعدی ( بوستان ).
فقیهی کهن جامه تنگدست در ایوان قاضی به صف برنشست.
سعدی ( بوستان ).
به شهر قیامت مرو تنگدست که وجهی ندارد به حسرت نشست.
سعدی ( بوستان ).
تنگدستان را دست دلبری بسته است و پنجه شیری شکسته. ( گلستان ). چنین شخصی که یک طرف از نعمت او شنیدی در چنان وقتی نعمت بیکران داشت تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. ( گلستان ).فراخ حوصله تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار.
سعدی.
اگر تنگدستی مرو پیش یاروگر سیم داری بیا و بیار.بیشتر بخوانید ...