از آن گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم.
فردوسی.
به فرمان کاوس جنگ آوریم جهان بر بد اندیش تنگ آوریم.
فردوسی.
چو هنگام تیزی درنگ آوری جهان بر دل خویش تنگ آوری.
فردوسی.
شد محمدالب الغ خوارزمشاه در قتال سبزوار بی پناه
تنگشان آورد لشکرهای او
اسپهش افتاد در قتل عدو.
مولوی.
- به تنگ آوردن ؛ به ستوه آوردن. در مضیقه گذاشتن. ( فرهنگ فارسی معین ). بی نهایت ستم کردن و رنج رسانیدن. ( ناظم الاطباء ) : چو جمشیدرا بخت شد کندرو
به تنگ آوریدش جهاندار نو .
فردوسی.
یا مکن اندیشه به چنگ آورش یا به یک اندیشه به تنگ آورش.
نظامی.
- دل به تنگ آوردن ؛ به خاطر کسی رنج رسانیدن. ( ناظم الاطباء ). ملول گشتن و غمگین گردیدن. دل آزرده شدن : ز موی سپیدش دل آری به تنگ
تن روشن زال را نیست ننگ.
فردوسی.
رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود.