پیاده بدو، تیزبنهاد روی
چون تنگ اندرآمد به نزدیک اوی.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد گو نامداربرآمد ز جا خسرو شهریار.
فردوسی.
دو لشکر چو تنگ اندرآمد ز راه از آن سو سپهدار ازین سوی شاه
چو شمع جهان شد به خم اندرون
بیفشاند زلف شب قیرگون
طلایه بیامد ز هر دو سپاه
که دارد ز بد راه لشکر نگاه.
فردوسی.
چو تنگ اندرآمد به نزدیکشان نبود آگه از رای تاریکشان.
فردوسی.
ز دورویه تنگ اندرآمد سپاه یکی ابر گفتی برآمد سیاه.
فردوسی.
- تنگ اندرآمدن زمان ؛ رسیدن اجل. فرازآمدن مرگ. سخت نزدیک شدن مرگ : روانم روان ترا بی گمان
ببیند چو تنگ اندرآید زمان.
فردوسی.
یکی لشکر آمد پس ما دمان بترسم که تنگ اندرآمد زمان.
فردوسی.
|| سخت شدن. در سختی شدن. در رنج و مشکل اندرآمدن : اگر شب رسی روز را بازگرد
مبادا که تنگ اندرآید نبرد.
فردوسی.
چو تنگ اندرآید مرا روزگارنخواهد دلم پند آموزگار.
فردوسی.
به گستهم گفت آن زمان شهریارکه تنگ اندرآمد مرا روزگار.
فردوسی.
ولیکن کنونست هنگام کارکه تنگ اندرآمد چنین روزگار.
فردوسی.
- تنگ اندرآمدن سخن ؛ پیچیده و غامض شدن گفتگو. بدست نیامدن راه حل در بحث. دشوار شدن سخن : چو تنگ اندرآمد ز شاهی سخن
ز ایران هر آن کس که او بد کهن.
فردوسی.
به جایی که تنگ اندرآید سخُن پناهت بجز پاک یزدان مکن.
فردوسی.