زنده چون برق میر، تا خندی
جان خدایی به از تنومندی.
نظامی.
|| توانایی و زورآوری. ( ناظم الاطباء ). پرزوری و قوت. ( فرهنگ فارسی معین ):چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت.
نظامی.
به گفتن تو دادی تنومندیم تو ده زآنچه کشتم برومندیم.
نظامی.
|| فربهی و چاقی. ( فرهنگ فارسی معین ). رجوع به تن و مند و تنومند شود.