چو بشنید پند جهاندار نو
پیاده شد از باره تندرو.
فردوسی.
نیا را بدید از کران ، شاه نوبرانگیخت آن باره تندرو.
فردوسی.
تا برآید از پس آن میغ باد تندروآسمان چون رنگ بزداید ز میغ گردرنگ.
منوچهری.
چون تک اندیشه به گرمی رسیدتندرو چرخ به نرمی رسید.
نظامی.
گر کمیت اشک گلگونم نبودی تندروکی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع؟
حافظ.
رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود.تندرو. [ ت ُ ] ( ص مرکب ) تندروی. ترشروی را گویند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( از فرهنگ رشیدی ) ( شرفنامه منیری ). زشت و ناخوش رو و خشمناک. ( ناظم الاطباء ) :
پس آنگه بدو گفت کای تندروی
نشاید که بنمایی این زشت خوی.
فردوسی.
کای دل تو شاد باش که آن یار تندخوبسیار تندروی نشیند ز بخت خویش.
حافظ.
|| بخیل و ممسک. ( برهان ) ( آنندراج ) ( شرفنامه منیری ). بخیل. ( فرهنگ رشیدی ) ( غیاث اللغات ) : بنالید درویشی از ضعف حال
برِ تندرویی خداوند مال.
سعدی ( از شرفنامه منیری ).
رجوع به تند و دیگر ترکیبهای آن شود.