تن زن

لغت نامه دهخدا

تن زن. [ ت َ زَ ] ( نف مرکب ) خاموش شونده که فاعل است. ( برهان ذیل تن زدن ). تن زننده. کاهل. تن آسان :
کاهلی پیشه کردی ای تن زن
وای آن مرد، کو کم است از زن.
سنائی.
تن مزن پاس دار مر تن را
زآنکه بر سر زنند تن زن را.
سنائی.
خواست وقتی به عجز دینداری
ازیکی مالدار دیناری
گفت ار حق پرستی ای تن زن
دین ودنیا ز حق طلب نه ز من
گفت دین هست نیک و دنیا بد
نیک از او خواستن ، بد از تو سزد
که مرا گفته اند کز پی دل
حق ز حق خواه و باطل از باطل.
سنائی.
رجوع به تن زدن شود.

فرهنگ فارسی

خاموش شونده ک فاعل است تن زننده .

پیشنهاد کاربران

تن زن:اهمیت نده، ولش کن ، بی خیال باش،
( ( پس خروسش گفت تن زن غم مخور
که خدا بدهد عوض زینت دگر ) )
( مثنوی مولوی ، دفتر 3 ، محمد استعلامی ، چاپ اول 1363، ص 365 )

بپرس