تن زده

لغت نامه دهخدا

تن زده. [ ت َ زَ دَ / دِ ] ( ن مف مرکب ) خاموش. ( ناظم الاطباء ). خموش. ( شرفنامه منیری ). کاغه. ( فرهنگ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا ) :
در من نگاه کرد، چو گفتم چه کرده ام
گفت ای ندانمت که چه گویم هزار بار
امروز روز عید و تو در شهر تن زده
فردا ترا چه گوید دستور شهریار؟
انوری.
چونکه قدرت نیست خفتند این رده
همچو هیزم پاره ها و تن زده.
مولوی.
رجوع به تن زدن شود. || محجوب. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

خاموش . خموش .

پیشنهاد کاربران

کنایه ازکسی است که از چیزی کناره گرفته - ازهمراهی با کسی یا گروهی یا جریانی تن زدن بمعنای همراهی نکردن با آنان است به دلایل مختلف! - تن زدن از گفتن=خودداری از گفتن - تن زدن از جنگ=خودداری از جنگ - تن زده از مردم=گوشه ئ عزلت گرفته! ( ( مرغان تن زده از کوچ همرهان ) )

بپرس