لغت نامه دهخدا
تملیح. [ ت َ ] ( ع مص ) فربه شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || نمک بسیار در دیگ کردن تا تباه نشود. ( تاج المصادر بیهقی ). نمک کردن در چیزی. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). نمک بسیار در دیگ کردن و قرار دادن در آن چیزی از پیه. ( از اقرب الموارد ). || شور کردن طعام را. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ). || قدید کردن ماهی و نمک سود کردن آن. || نمک پاشیدن برچیزی. || سودن نمک بر حنک چارپا. ( از اقرب الموارد ). || سخن خوش و نمکین آوردن شاعر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). آوردن شیئی ملیح. ( غیاث اللغات ) ( آنندراج ). || اندک فربه شدن شتر کشتنی. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ معین
(تَ ) [ ع . ] (مص م . ) ۱ - نمک ریختن . ۲ - سخن ملیح گفتن .
فرهنگ عمید
۱. نمک ریختن در غذا.
۲. سخن ملیح گفتن، کلام ملیح آوردن.